مردی در خیابان های شهر راه میرفت و زیر لب چیزهایی می گفت ! او دیوانه نبود ! سرش پایین بود و آرام در جایی خلوت و در حالی که بادی در حال وزیدن بود و با برخورد به صورتش پلکهای خود را تند تند بر روی هم میگذاشت و بر میداشت و دستان خودش را در جیبهای شلوارش پنهان کرده بود ! ... این کلمات از او شنیده میشد : خراب کردن زیباست و اما ساختن زیباتر ... معشوق داشتن زیباست اما عاشق شدن زیباتر ... انسان زیباست اما انسانیت زیبا تر ... انتقام زیباست اما بخشش زیباتر ... بوسه زدن زیباست اما بوسیده شدن زیبا تر ... خندیدن زیباست اما دیوانگی زیباتر ... تفکر زیباست اما در فکر کسی بودن زیباتر ... علم زیباست اما عالم شدن زیباتر ... مرد بودن زیباست اما مردانگی زیباتر ... و در همین حال که کلی از این کلمات بر زبان می آورد در سیاهی شب نا پدید شد !!!
شب کنار پنجره ... روی یه صندلی نرم و راحت ! پنجره ای که رو به کوه باز میشه ... باد تندی هم در حال وزیدنه ! فکرش مشغوله خیلی زیاد اما این بار با همیشه فرق داره ... چون داره دیوونه میشه ! جریان پیچیده ای داشت آزارش میداد ... نمیدونست که حقیقت چیه و کجای جریان میلنگه ... افکارش با مشت از تو به سرش میکوبیدن ! سراسیمه به این طرف و اون طرف حرکت میکرد ... دنبال یه چیزی میگشت ... میدونست که حتما همین طوره ! آره همین طوره ... اما هر چه قدر میگشت پیداش نمیکرد ! تمرکز کرد و شروع کرد به حدس های مختلف زدن تا شاید بتونه خودش رو آروم کنه !!! اکثرا حدس هاش درست از آب در میومد و اون از این مساله هیچ راضی نبود ... زنده بودن او برای زندگی اش گرون تموم شده بود ... می خواست که همه چی خوب پیش بره ... اون امیدوار تر شد و آروم روی تختش دراز کشید ... تختی که جایی جز سنگ فرشهای کف خیابون نبود و صندلی که جز جدول های زرد و سفید جوب نبود و پنجره ای که خودش از مقوا های پاره و تکه چوب درست کرده بود ! او به خواب عمیقی فرو رفت که صدای لا لایی اش پارس سگ ها بود ...
افکار زیادی تو ذهنته ... نمیدونی میخوای چیکار کنی با این مشکلات کوچک و بزرگ ! دفتر تلفن رو باز میکنی یه نگاه میندازی هیچ کدوم اون کسانی نیستن که به درد تو بخورن ... ! دوباره تو فکر میری ! میبینی هر جوری هست باید این مشکل رو حل کنی اما نمیدونی چه جوری ... دوست نداری از این بزرگتر و بدتر شه !!! تو تمام سعی خودتو میکنی اما نه جوری که به خودت لطمه بزنی ... بهترین راه رو انتخاب میکنی ... گازشو میگیری و میری ! کارتو شروع میکنی با کلی امید و شوق و آرزو ... تا اینکه میبینی کلیدی که برای باز کردن قفل این مشکل آوردی اشتباهه !!!
شبها در اتاق تاریک و شلوغ روی تخت دراز میکشید و به سقف خیره میشد ! به سقفی که در آن هیچ چیز نبود روی آن هم چیزی نوشته نشده بود ! عکسی هم به آن نچسبیده بود ... اما جایی بود که بیشترین وقت را برای دیدن به خودش اختصاص داده بود ! اما او به فکر فرو میرفت و با افکار خودش سقف را میشکافت به آسمان هایی پر از رنگ آبی و پر از پرنده های آزاد می اندیشید ! او با ذهن خودش پرواز می کرد ... شبها ... ! به همه جا سرک میکشید ... به جاهایی میرفت که آرزویش را داشت ! پیش کسانی که دوستشان داشت و کارهایی میکرد که در واقعیت هیچ وقت نمیتوانست انجام دهد ! وقتی که شب تمام میشد او خسته بود ... او خسته و ناراحت بود نه به خاطر اینکه همش خواب بود ! به خاطر اینکه شب به پایان رسیده بود بایستی ساعتها انتظارش را میکشید !
منتظر اون لحظه ام ! هی به ساعت اتاق و مچی ام نگاه میکنم ! از ساعت ها قبل خودم رو آماده کرده ام! میشینم و منتظر میشم ! دیگر نمیتوانم ... ! شروع به حرکت میکنم و به سرعت به سمت آنجا میروم ! اینجا بهتره ... چون چاره ای جز انتظار ندارم! توی ماشین نشستم و هر چند دقیقه یک بار به آینه یه نگاهی می اندازم ! من خیلی زود رسیدم ... ! تقریبا این کار همیشگی منه ! من همیشه زود میرسم ! بعد از مدتها اون لحظه میرسه ... و میبینم که از دور داره به سمت من میاد مثل یه فرشته ! زیبا و نورانی ... لباس سفیدش اون رو از همیشه زیبا تر میکنه ! لبخندی پر از عشق برای من میفرسته و من دیگه فکر آن همه خستگی و انتظار رو هم نمیکنم ! وقتی در کنار منه من هیچ چی کم ندرم ...
خیلی وقت پیش بود ... زندگی بوی نم میداد همه جا به نظر پوسیده و پوک میومد ... پر از استرس و ترس از آینده بودم ... روزها سخت و طاقت و فرسا و شب ها پر از خوف و وحشت بود !!! صدای پچ پچ مردم گوشم رو آزار میداد حدس اینکه در مورد من حرف میزنن هم از همه بدتر !!! خودم رو به بی خیالی میزدم اما در تنهایی ام چهره ی واقعی خودم رو میدیم ... نمیتونستم به خودم دروغ بگم ! من همین بودم که میدیدم ... به دنبال حقایق میدویدم ... به هر دری میزدم ... احساس نداشتن یک دلگرمی و پشتوانه ی قوی روح منو خدشه دار کرده بود من چشمانم رو کاملا بسته بودم و خانواده ی خود را نمیدیم !!! اما حالا مدت ها از آن دوران گذشته ... چشمان من کاملا باز است !!!
من ساعت هاست که از عشقم بی خبرم ... گویی که سالهاست ازش بی خبرم ...دقایق به سختی سپری میشود !!! او گمشده است ... شاید داخل کمد خود را قایم کرده یا شاید هم زیر میز ناهار خوری !!! شاید به گوشه ای پناه برده تا بدور از هیاهوی زندگی لحظاتی را بدون هیچ کس و با همه کس خلوت کند ... او خسته است ... او خسته است و خستگی اش را با جرعه ای از زندگی راحت و بی دغدغه به در میکند !!! او به دنبال آینده است و گذشته هم به دنبال او ... من او را پیدا میکنم و در ازای هر دقیقه که او را گم کرده بودم ساعتها به آغوش میکشم ... من او را پیدا میکنم !!!