-
The man
سهشنبه 25 مردادماه سال 1390 14:50
مردی در خیابان های شهر راه میرفت و زیر لب چیزهایی می گفت ! او دیوانه نبود ! سرش پایین بود و آرام در جایی خلوت و در حالی که بادی در حال وزیدن بود و با برخورد به صورتش پلکهای خود را تند تند بر روی هم میگذاشت و بر میداشت و دستان خودش را در جیبهای شلوارش پنهان کرده بود ! ... این کلمات از او شنیده میشد : خراب کردن زیباست و...
-
Somewhere
پنجشنبه 9 تیرماه سال 1390 20:45
خیابان ها و بزرگراه ها رو پشت سر میزاره و میره ... بارون داره تازه نم نم میزنه به شیشه ... صدای برف پاک کن ماشین با صدای بارون مخلوط بود و حالت جالبی داشت !!! میومد با خودش حرف بزنه اما حالش از صدای خودش بهم میخورد !!! اونقدر صداش گرفته بود که انگار گلوش رو فشار میدن و حتی نفس کشیدن هم مشکل شده بود ... نمیدونست میخواد...
-
For what?
پنجشنبه 9 تیرماه سال 1390 20:45
میدوند ... به دنبال آنچه میخواهند به آن برسند ! میرسند ... اما از آنچه که به آن رسیده اند احساس رضایت نمیکند !میجنگند ... به دنبال تصاحب آنچه که میخواهند ! تصاحب میکنند ... اما از تعداد کشته های مقابل راضی نیستند !ناسزا میگویند ... به خاطر اینکه طرف مقابل عقب نشینی کند ! عقب نشینی میکند ... اما از مقدار آب موجود در...
-
A night in the street
یکشنبه 18 اردیبهشتماه سال 1390 02:53
شب کنار پنجره ... روی یه صندلی نرم و راحت ! پنجره ای که رو به کوه باز میشه ... باد تندی هم در حال وزیدنه ! فکرش مشغوله خیلی زیاد اما این بار با همیشه فرق داره ... چون داره دیوونه میشه ! جریان پیچیده ای داشت آزارش میداد ... نمیدونست که حقیقت چیه و کجای جریان میلنگه ... افکارش با مشت از تو به سرش میکوبیدن ! سراسیمه به...
-
مشکل
دوشنبه 22 فروردینماه سال 1390 01:32
افکار زیادی تو ذهنته ... نمیدونی میخوای چیکار کنی با این مشکلات کوچک و بزرگ ! دفتر تلفن رو باز میکنی یه نگاه میندازی هیچ کدوم اون کسانی نیستن که به درد تو بخورن ... ! دوباره تو فکر میری ! میبینی هر جوری هست باید این مشکل رو حل کنی اما نمیدونی چه جوری ... دوست نداری از این بزرگتر و بدتر شه !!! تو تمام سعی خودتو میکنی...
-
شبگرد
یکشنبه 21 فروردینماه سال 1390 04:17
شبها در اتاق تاریک و شلوغ روی تخت دراز میکشید و به سقف خیره میشد ! به سقفی که در آن هیچ چیز نبود روی آن هم چیزی نوشته نشده بود ! عکسی هم به آن نچسبیده بود ... اما جایی بود که بیشترین وقت را برای دیدن به خودش اختصاص داده بود ! اما او به فکر فرو میرفت و با افکار خودش سقف را میشکافت به آسمان هایی پر از رنگ آبی و پر از...
-
فرشته
یکشنبه 21 فروردینماه سال 1390 04:13
منتظر اون لحظه ام ! هی به ساعت اتاق و مچی ام نگاه میکنم ! از ساعت ها قبل خودم رو آماده کرده ام! میشینم و منتظر میشم ! دیگر نمیتوانم ... ! شروع به حرکت میکنم و به سرعت به سمت آنجا میروم ! اینجا بهتره ... چون چاره ای جز انتظار ندارم! توی ماشین نشستم و هر چند دقیقه یک بار به آینه یه نگاهی می اندازم ! من خیلی زود رسیدم...
-
گذشته ها
شنبه 21 اسفندماه سال 1389 19:01
خیلی وقت پیش بود ... زندگی بوی نم میداد همه جا به نظر پوسیده و پوک میومد ... پر از استرس و ترس از آینده بودم ... روزها سخت و طاقت و فرسا و شب ها پر از خوف و وحشت بود !!! صدای پچ پچ مردم گوشم رو آزار میداد حدس اینکه در مورد من حرف میزنن هم از همه بدتر !!! خودم رو به بی خیالی میزدم اما در تنهایی ام چهره ی واقعی خودم رو...
-
lost love
شنبه 23 بهمنماه سال 1389 03:03
من ساعت هاست که از عشقم بی خبرم ... گویی که سالهاست ازش بی خبرم ...دقایق به سختی سپری میشود !!! او گمشده است ... شاید داخل کمد خود را قایم کرده یا شاید هم زیر میز ناهار خوری !!! شاید به گوشه ای پناه برده تا بدور از هیاهوی زندگی لحظاتی را بدون هیچ کس و با همه کس خلوت کند ... او خسته است ... او خسته است و خستگی اش را با...
-
The Angel
دوشنبه 11 بهمنماه سال 1389 02:01
کسی نفهمید او از کجا اومد و به کجا خواهد رفت ... با آمدنش همه جا رو روشن کرد و با رفتنش دنیا رو به ظلمت میکشاند ... او مانند یک فرشته ی مظلوم و پاک و بی گناه ظاهر شد ... این فرشته ی شاد و معصوم غم های زیادی را به دوش میکشد اما در این راهی که او در پیش گرفته است ذره ذره غم ها از سوراخ خورجین مشکلاتش میریزد ... او وقتی...
-
The world
شنبه 9 بهمنماه سال 1389 01:32
من یه دنیا دارم ... یه دنیای خیلی قشنگ ... یه دنیایی پر از رویا ...خیلی بزرگ و مطمئن ... دنیای من دو تا ماه داره ...دو تا ماه روشن و زیبا که وقتی بهشون نگاه میکنم خودمو میبازم ... دنیا من یه دریا داره پاک و زلال که منو تو خودش غرق کرده ! من شنا بلد بودم ولی دریا منو به قعر خودش برد و پناه داد .. من الان زیر این دریا...
-
But
شنبه 2 بهمنماه سال 1389 01:21
من امشب یه چیزی دیدم که منقلب شدم ... گریه نمیکنم ولی دگرگون شدم یه چیزی داشت خفم میکرد ولی نمیکشتم ! بغزم گرفت... ولی نمیترکید ... از اینکه دیدم میتونم خودمو جای کسی قرار بدم و میتونم حس کسی رو بفهمم خوشحال بودم ولی ناراحت از اینکه کاری نمیتونم بکنم ...دست و پا میزدم ولی فلج بودم ... حس میکردم ولی کرخ بودم ... همه چی...
-
Confuse
شنبه 2 بهمنماه سال 1389 01:09
گیج و نگران بودم ... میگن نگران نباش که کفش نداری یکی هست که پا نداره !!! اما من نگران بودم که اسیر نشم دیدم خیلی ها تو جنگ مردن !!! میگن نگران نباش از اینکه روزی دستت رو دراز کنی و کسی چیزی در اوون نزاره از این نگران باش که دستت پره و دراز کنی و کسی چیزی از اوون بر نداره !!! میگن ممکنه کسی رو که باهاش خندیدی رو...
-
The chance
دوشنبه 27 دیماه سال 1389 01:32
باد میاد ... داره تن تمام دنیا رو می لرزونه ... اما چه فرقی میکنه باز هم خورشید فردا طلوع میکنه ... خورشید کاری به این چیزها نداره ... کارخودشو میکنه ... ! از این جور چیزها خوشم میاد ! احساس نزدیکی باهاشون میکنم ... منم به هیچ چیز کاری ندارم !فقط برام خودم مهمم و چیزهایی که برام مهمه ! چند نفری رو واقعا دوست دارم...
-
The wind
دوشنبه 27 دیماه سال 1389 01:31
باد میاد ... داره تن تمام دنیا رو می لرزونه ... اما چه فرقی میکنه باز هم خورشید فردا طلوع میکنه ... خورشید کاری به این چیزها نداره ... کارخودشو میکنه ... ! از این جور چیزها خوشم میاد ! احساس نزدیکی باهاشون میکنم ... منم به هیچ چیز کاری ندارم !فقط برام خودم مهمم و چیزهایی که برام مهمه ! چند نفری رو واقعا دوست دارم...
-
My wishes
دوشنبه 27 دیماه سال 1389 01:30
دستمون به هیچ جا بند نیست .. بند میکنیم به خودمان ... هزار بهونه جور میکنیم تا برای دیگران بهونه نباشیم ... ! به خودم بدهکارم من به خودم بد کردم ! من به خودم رحم نکردم ... آرزوی دیروز فراموش نشدنی است ... اما من تو رو فراموش کردم ! یادمه یه جا خوندم آرزوی محال داشتن مثل امیدوار بودن به سرابه و فقط عطش آدم رو زیاد...
-
Dead Man
دوشنبه 27 دیماه سال 1389 01:29
اون وقتی که من دارم میمیرم ...دوست دارم یکی از فصلهای پاییز باشه ... بارون موهات رو خیس و پریشون کنه ... چون میخوام در آرامش به سر ببرم ... از مردن من دلت میشکنه ... روی بدن بی جان من خم میشی ... فکرشم نمیکردی ... نه ؟ اما من اهمیتی نمیدم ... مثل همون درختایی که بارون داره میخوره بهشون و برگهاشون رو خم میکنه ... من در...
-
Clever
دوشنبه 27 دیماه سال 1389 01:27
منو ببین ... ببین من کیم ؟ در مورد من چی فکر میکنی ؟ من یه دانشمندم یا یه احمق ؟ نمیدونی ...؟! من یه دانشمند احمقم ... هر لحظه امکان داره مخمو به کار بندازم هر لحظه هم امکان داره یه ذره هم از مخم استفاده نکنم ... آره من دارم به تو فکر میکنم به تویی که اصلا به من فکر نمیکنی بلکه همش به یادمی ... چرا ؟ هیچ فکرشو کردی ؟...
-
Sunshine
دوشنبه 27 دیماه سال 1389 01:26
همه خوشحالن ! همه درحال رفتن و برگشتن به خونه هاشون هستن ... من به مردم نگاه نمیکنم ولی اونها چی ؟ اونا همه به من نگاه میکنن میگن با هم که چرا این به هیچ کس نگاه نمیکنه ؟! من زیر نور خورشید در خیابانها در حال قدم زدن هستم ... در میان دود و سرو صدا ! من احساس بودن میکنم ... گوش هایم کر است ... اما چشمانم به روی حقیقت...