دستمون به هیچ جا بند نیست .. بند میکنیم به خودمان ... هزار بهونه جور میکنیم تا برای دیگران بهونه نباشیم ... ! به خودم بدهکارم من به خودم بد کردم ! من به خودم رحم نکردم ... آرزوی دیروز فراموش نشدنی است ... اما من تو رو فراموش کردم ! یادمه یه جا خوندم آرزوی محال داشتن مثل امیدوار بودن به سرابه و فقط عطش آدم رو زیاد میکنه ! مجالی برای حرف زدن ندارم ... من دارم دستمو تا آرنج میکنم تو دهنم !!!
منو ببین ... ببین من کیم ؟ در مورد من چی فکر میکنی ؟ من یه دانشمندم یا یه احمق ؟ نمیدونی ...؟! من یه دانشمند احمقم ... هر لحظه امکان داره مخمو به کار بندازم هر لحظه هم امکان داره یه ذره هم از مخم استفاده نکنم ... آره من دارم به تو فکر میکنم به تویی که اصلا به من فکر نمیکنی بلکه همش به یادمی ... چرا ؟ هیچ فکرشو کردی ؟ با پاهای پیاده به ذهن دیگران سفر میکنی و نمیبینی که زمان به سرعت میگذره اما من همچنان منتظر بازگشت تو از این سفر هستم ... چرا ؟ چون تو ذهن من هستی .. تو فکر و هوش من هستی من نمیتونم بدون تو برم جایی ... چون اون وقت احمقم .. پس میشینم تا برگردی با هم بریم !!!