فریاد

تراوشات ذهن خلاق یک نادان

فریاد

تراوشات ذهن خلاق یک نادان

The chance

باد میاد ... داره تن تمام دنیا رو می لرزونه ... اما چه فرقی میکنه باز هم خورشید فردا طلوع میکنه ... خورشید کاری به این چیزها نداره ... کارخودشو میکنه ... ! از این جور چیزها خوشم میاد ! احساس نزدیکی باهاشون میکنم ... منم به هیچ چیز کاری ندارم !‌فقط برام خودم مهمم و چیزهایی که برام مهمه !‌ چند نفری رو واقعا دوست دارم ... کسانی که در نبودشون میدونم احساس غم خواهم کرد ... اما چه کسی میدونه ؟ شاید اونا از نبود من احساس غم خواهند کرد پیش از اینکه من ...!!!

The wind

باد میاد ... داره تن تمام دنیا رو می لرزونه ... اما چه فرقی میکنه باز هم خورشید فردا طلوع میکنه ... خورشید کاری به این چیزها نداره ... کارخودشو میکنه ... ! از این جور چیزها خوشم میاد ! احساس نزدیکی باهاشون میکنم ... منم به هیچ چیز کاری ندارم !‌فقط برام خودم مهمم و چیزهایی که برام مهمه !‌ چند نفری رو واقعا دوست دارم ... کسانی که در نبودشون میدونم احساس غم خواهم کرد ... اما چه کسی میدونه ؟ شاید اونا از نبود من احساس غم خواهند کرد پیش از اینکه من ...!!!

My wishes

دستمون به هیچ جا بند نیست .. بند میکنیم به خودمان ... هزار بهونه جور میکنیم تا برای دیگران بهونه نباشیم ... ! به خودم بدهکارم من به خودم بد کردم ! من به خودم رحم نکردم ... آرزوی دیروز فراموش نشدنی است ... اما من تو رو فراموش کردم ! یادمه یه جا خوندم آرزوی محال داشتن مثل امیدوار بودن به سرابه و فقط عطش آدم رو زیاد میکنه ! مجالی برای حرف زدن ندارم ... من دارم دستمو تا آرنج میکنم تو دهنم !!!

Dead Man

اون وقتی که من دارم میمیرم ...دوست دارم یکی از فصلهای پاییز باشه ... بارون موهات رو خیس و پریشون کنه ... چون میخوام در آرامش به سر ببرم ... از مردن من دلت میشکنه ... روی بدن بی جان من خم میشی ... فکرشم نمیکردی ... نه ؟ اما من اهمیتی نمیدم ... مثل همون درختایی که بارون داره میخوره بهشون و برگهاشون رو خم میکنه ... من در اون لحظه ساکت تر و سنگدل تر از اون لحظه ی تو خواهم بود ... رفتنم چیزی رو عوض نمیکنه و پاییز هنوز پاییزه!!!

Clever

منو ببین ... ببین من کیم ؟ در مورد من چی فکر میکنی ؟ من یه دانشمندم یا یه احمق ؟ نمیدونی ...؟! من یه دانشمند احمقم ... هر لحظه امکان داره مخمو به کار بندازم هر لحظه هم امکان داره یه ذره هم از مخم استفاده نکنم  ... آره من دارم به تو فکر میکنم به تویی که اصلا به من فکر نمیکنی بلکه همش به یادمی ... چرا ؟ هیچ فکرشو کردی ؟ با پاهای پیاده به ذهن دیگران سفر میکنی و نمیبینی که زمان به سرعت میگذره اما من همچنان منتظر بازگشت تو از این سفر  هستم ... چرا ؟ چون تو ذهن من هستی .. تو فکر و هوش من هستی من نمیتونم بدون تو برم جایی ... چون اون وقت احمقم ..  پس میشینم تا برگردی با هم بریم !!!

Sunshine

همه خوشحالن ! همه درحال رفتن و برگشتن به خونه هاشون هستن ... من به مردم نگاه نمیکنم ولی اونها چی ؟ اونا همه به من نگاه میکنن میگن با هم که چرا این به هیچ کس نگاه نمیکنه ؟! من زیر نور خورشید در خیابانها در حال قدم زدن هستم ... در میان دود و سرو صدا ! من احساس بودن میکنم ... گوش هایم کر است ... اما چشمانم به روی حقیقت باز است !‌ چیزهایی میبینم که نباید ببینم اما ...