فریاد

تراوشات ذهن خلاق یک نادان

فریاد

تراوشات ذهن خلاق یک نادان

lost love

من ساعت هاست که از عشقم بی خبرم ... گویی که سالهاست ازش بی خبرم ...دقایق به سختی سپری میشود !!! او گمشده است ... شاید داخل کمد خود را قایم کرده یا شاید هم زیر میز ناهار خوری !!! شاید به گوشه ای پناه برده تا بدور از هیاهوی زندگی لحظاتی را بدون هیچ کس و با همه کس خلوت کند ... او خسته است ... او خسته است و خستگی اش را با جرعه ای از زندگی راحت و بی دغدغه به در میکند !!! او به دنبال آینده است و گذشته هم به دنبال او ... من او را پیدا میکنم و در ازای هر دقیقه که او را گم کرده بودم ساعتها به آغوش میکشم ... من او را پیدا میکنم !!!

The Angel

کسی نفهمید او از کجا اومد و به کجا خواهد رفت ... با آمدنش همه جا رو روشن کرد و با رفتنش دنیا رو به ظلمت میکشاند ... او مانند یک فرشته ی مظلوم و پاک و بی گناه ظاهر شد ... این فرشته ی شاد و معصوم غم های زیادی را به دوش میکشد اما در این راهی که او در پیش گرفته است ذره ذره غم ها از سوراخ خورجین مشکلاتش میریزد ... او وقتی به مقصد برسد کوله بارش خالی از هر مشکل و سختی است ! من با دست و پای شکسته ام زیر کوله بار او را خواهم گرفت تا شاید سنگینی اش کم شود!!!

The world

من یه دنیا دارم ... یه دنیای خیلی قشنگ ... یه دنیایی پر از رویا ...خیلی بزرگ و مطمئن ... دنیای من دو تا ماه داره ...دو تا ماه روشن و زیبا که وقتی بهشون نگاه میکنم خودمو میبازم ... دنیا من یه دریا داره پاک و زلال که منو تو خودش غرق کرده ! من شنا بلد بودم ولی دریا منو به قعر خودش برد و پناه داد .. من الان زیر این دریا زندگی میکینم ... در عمق وجودش ... اینجا هیچکس نیست منم و دنیام ! دنیا به من میخنده و با صدای خندیدنش درون من به لرزه میوفته ... لرزشی که من دوستش دارم ! دنیای یه کمی هم غم داره اما تموم میشه و من دنیامو بر میدارمو میرم به دور دستها ...جایی که بتونم توی دنیام گم بشم ! من دنیامو دوست دارم !

But

من امشب یه چیزی دیدم که منقلب شدم ... گریه نمیکنم ولی دگرگون شدم یه چیزی داشت خفم میکرد ولی نمیکشتم ! بغزم گرفت... ولی نمیترکید ... از اینکه دیدم میتونم خودمو جای کسی قرار بدم و میتونم حس کسی رو بفهمم خوشحال بودم  ولی ناراحت از اینکه کاری نمیتونم بکنم ...دست و پا میزدم ولی فلج بودم ... حس میکردم ولی کرخ بودم ... همه چی خوبه ولی من بدم ...حس خوبی نیست ولی یک حقیقت است !!!

Confuse

گیج و نگران بودم ... میگن نگران نباش که کفش نداری یکی هست که پا نداره !!! اما من نگران بودم که اسیر نشم دیدم خیلی ها تو جنگ مردن !!! میگن نگران نباش از اینکه روزی دستت رو دراز کنی و کسی چیزی در اوون نزاره از این نگران باش که دستت پره و دراز کنی و  کسی چیزی از اوون بر نداره !!! میگن ممکنه کسی رو که باهاش خندیدی رو فراموش کنی اما کسی رو که باهاش گریه کردی رو فراموش نمیکنی !!! من هنوزم گیج و نگرانم ...