شب کنار پنجره ... روی یه صندلی نرم و راحت ! پنجره ای که رو به کوه باز میشه ... باد تندی هم در حال وزیدنه ! فکرش مشغوله خیلی زیاد اما این بار با همیشه فرق داره ... چون داره دیوونه میشه ! جریان پیچیده ای داشت آزارش میداد ... نمیدونست که حقیقت چیه و کجای جریان میلنگه ... افکارش با مشت از تو به سرش میکوبیدن ! سراسیمه به این طرف و اون طرف حرکت میکرد ... دنبال یه چیزی میگشت ... میدونست که حتما همین طوره ! آره همین طوره ... اما هر چه قدر میگشت پیداش نمیکرد ! تمرکز کرد و شروع کرد به حدس های مختلف زدن تا شاید بتونه خودش رو آروم کنه !!! اکثرا حدس هاش درست از آب در میومد و اون از این مساله هیچ راضی نبود ... زنده بودن او برای زندگی اش گرون تموم شده بود ... می خواست که همه چی خوب پیش بره ... اون امیدوار تر شد و آروم روی تختش دراز کشید ... تختی که جایی جز سنگ فرشهای کف خیابون نبود و صندلی که جز جدول های زرد و سفید جوب نبود و پنجره ای که خودش از مقوا های پاره و تکه چوب درست کرده بود ! او به خواب عمیقی فرو رفت که صدای لا لایی اش پارس سگ ها بود ...