فریاد

تراوشات ذهن خلاق یک نادان

فریاد

تراوشات ذهن خلاق یک نادان

The man

مردی در خیابان های شهر راه میرفت و زیر لب چیزهایی می گفت ! او دیوانه نبود ! سرش پایین بود و آرام در جایی خلوت و در حالی که بادی در حال وزیدن بود و با برخورد به صورتش پلکهای خود را تند تند بر روی هم میگذاشت و بر میداشت و دستان خودش را در جیبهای شلوارش پنهان کرده بود ! ... این کلمات از او شنیده میشد : خراب کردن زیباست و اما ساختن زیباتر ... معشوق داشتن زیباست اما عاشق شدن زیباتر ... انسان زیباست اما انسانیت زیبا تر ... انتقام زیباست اما بخشش زیباتر ... بوسه زدن زیباست اما بوسیده شدن زیبا تر ... خندیدن زیباست اما دیوانگی زیباتر ... تفکر زیباست اما در فکر کسی بودن زیباتر ... علم زیباست اما عالم شدن زیباتر ... مرد بودن زیباست اما مردانگی زیباتر ... و در همین حال که کلی از این کلمات بر زبان می آورد در سیاهی شب نا پدید شد !!!