افکار زیادی تو ذهنته ... نمیدونی میخوای چیکار کنی با این مشکلات کوچک و بزرگ ! دفتر تلفن رو باز میکنی یه نگاه میندازی هیچ کدوم اون کسانی نیستن که به درد تو بخورن ... ! دوباره تو فکر میری ! میبینی هر جوری هست باید این مشکل رو حل کنی اما نمیدونی چه جوری ... دوست نداری از این بزرگتر و بدتر شه !!! تو تمام سعی خودتو میکنی اما نه جوری که به خودت لطمه بزنی ... بهترین راه رو انتخاب میکنی ... گازشو میگیری و میری ! کارتو شروع میکنی با کلی امید و شوق و آرزو ... تا اینکه میبینی کلیدی که برای باز کردن قفل این مشکل آوردی اشتباهه !!!
شبها در اتاق تاریک و شلوغ روی تخت دراز میکشید و به سقف خیره میشد ! به سقفی که در آن هیچ چیز نبود روی آن هم چیزی نوشته نشده بود ! عکسی هم به آن نچسبیده بود ... اما جایی بود که بیشترین وقت را برای دیدن به خودش اختصاص داده بود ! اما او به فکر فرو میرفت و با افکار خودش سقف را میشکافت به آسمان هایی پر از رنگ آبی و پر از پرنده های آزاد می اندیشید ! او با ذهن خودش پرواز می کرد ... شبها ... ! به همه جا سرک میکشید ... به جاهایی میرفت که آرزویش را داشت ! پیش کسانی که دوستشان داشت و کارهایی میکرد که در واقعیت هیچ وقت نمیتوانست انجام دهد ! وقتی که شب تمام میشد او خسته بود ... او خسته و ناراحت بود نه به خاطر اینکه همش خواب بود ! به خاطر اینکه شب به پایان رسیده بود بایستی ساعتها انتظارش را میکشید !
منتظر اون لحظه ام ! هی به ساعت اتاق و مچی ام نگاه میکنم ! از ساعت ها قبل خودم رو آماده کرده ام! میشینم و منتظر میشم ! دیگر نمیتوانم ... ! شروع به حرکت میکنم و به سرعت به سمت آنجا میروم ! اینجا بهتره ... چون چاره ای جز انتظار ندارم! توی ماشین نشستم و هر چند دقیقه یک بار به آینه یه نگاهی می اندازم ! من خیلی زود رسیدم ... ! تقریبا این کار همیشگی منه ! من همیشه زود میرسم ! بعد از مدتها اون لحظه میرسه ... و میبینم که از دور داره به سمت من میاد مثل یه فرشته ! زیبا و نورانی ... لباس سفیدش اون رو از همیشه زیبا تر میکنه ! لبخندی پر از عشق برای من میفرسته و من دیگه فکر آن همه خستگی و انتظار رو هم نمیکنم ! وقتی در کنار منه من هیچ چی کم ندرم ...