تراوشات ذهن خلاق یک نادان
تراوشات ذهن خلاق یک نادان
خیابان ها و بزرگراه ها رو پشت سر میزاره و
میره ... بارون داره تازه نم نم میزنه به شیشه ... صدای برف پاک کن ماشین
با صدای بارون مخلوط بود و حالت جالبی داشت !!! میومد با خودش حرف بزنه اما
حالش از صدای خودش بهم میخورد !!! اونقدر صداش گرفته بود که انگار گلوش رو
فشار میدن و حتی نفس کشیدن هم مشکل شده بود ... نمیدونست میخواد بره کجا
اما نا خودآگاه خودش رو اونجا میدید ... انگار یه قدرتی اونو به اونجا
میکشید !!! وقتی میرسید حالتی بین غم و شادی داشت ... شاد بود از اینکه
تنها چند قدم اونور تر ...پشت اون دیوارهای بتونی اون کسی که دنبالشه نشسته
و ناراحت از اینکه نمیتونه ببینتش !!! اونجا زندان نبود اما برای ملاقات
کننده روزهای خاصی معین شده بود ... شاد بود از اینکه میتونه شاد کنه ...
شاد بود از این آرامش و حس بودن ... شاد بود از اینکه اونجا بود !!!