شبها در اتاق تاریک و شلوغ روی تخت دراز میکشید و به سقف خیره میشد ! به سقفی که در آن هیچ چیز نبود روی آن هم چیزی نوشته نشده بود ! عکسی هم به آن نچسبیده بود ... اما جایی بود که بیشترین وقت را برای دیدن به خودش اختصاص داده بود ! اما او به فکر فرو میرفت و با افکار خودش سقف را میشکافت به آسمان هایی پر از رنگ آبی و پر از پرنده های آزاد می اندیشید ! او با ذهن خودش پرواز می کرد ... شبها ... ! به همه جا سرک میکشید ... به جاهایی میرفت که آرزویش را داشت ! پیش کسانی که دوستشان داشت و کارهایی میکرد که در واقعیت هیچ وقت نمیتوانست انجام دهد ! وقتی که شب تمام میشد او خسته بود ... او خسته و ناراحت بود نه به خاطر اینکه همش خواب بود ! به خاطر اینکه شب به پایان رسیده بود بایستی ساعتها انتظارش را میکشید !
ادمی که سهمش از همه ی ارزوهاش فقط خیال داشتنشونه عاقبتش همینه دیگه .
یوهوم !!!